در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند
و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم.
مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راه مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.
من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد،بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید.
من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم،
آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد)ترجیه دادم و مطمئن ساختم.
نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد. و بالعکس..........
_________________________________________________
هر کس بد ما به خلق گوید:
مـــــا چهره ی خود
نمی خراشیم!
مــــا خوبی او به خلق گوییم"
تا هردو دروغ گفته باشیم
........................................................................
مرداب به نــــــور گفت:
چـه کردی که اینقـــدر زلالی؟؟؟
گفت: گذشتم...
دو تا ستاره براش گذاشتم یکی گفت 5 تا ستاره بزار. بش گفتم همین دو تا هم زیادشه
تو به من خندیدی ونمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب رادزدیدم
باغبان ازپی من تند دوید
سیب رادست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده ازدست توافتاد به خاک
وتورفتی وهنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام های توتکرار کنان
می دهدآزارم
ومن اندیشه کنان
غرق این پندارم
«که چراباغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟!!....»
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت!
فروغ فرخزاد
شبهای ما
دوستی ما دارد عمیق و عمیقتر میشود
تنها نگران او بودم
وقتی چمدان را میبستم
سالهاست
شبها
روشنش میکنم
خاموشش میکنم
خو گرفتهایم ما
من و آباژور کوچک
به شبهایمان
روشن میشود
خاموش میشود
سارا محمدی اردهالی
-------------------------------------------------
سرود باد
مرگ پرندهی باد است
وقتی که در میان قفس
-ناچار-
خاموش مینشیند
و گوش میدهد
آواز میلهها را
.
.
.
شعری از ضیا موحد
------------------------------------------------------
رضاخان
به زنهایی که گریختهاند
لبخند میزند
به او بگویید:
باید به تجربههای مادرم
نماز بگزارد !
که من خواب مردهاش را
بیست و هشت بار دیدهام
کوتاه نکن دامنت را
کودتا
با کوتاه
فرق چندانی ندارد
مادرم
چادرت را سر کن
این شعر برای ماندن
به حجاب بیشتری نیاز دارد
----------------------------------------------
نفسم بند آمده است
این حلقه هم که تنگتر میشود
گاهی خاطرات
طناب دار آدم است
----------------------------------------------
اینقدر
کلمات رو
برام لقمه گرفتند
تمام اعتماد بنفسمو
بالاآوردم
دوست دارم توبغلش بخوابم
لباش روگونه هام باشه
بازمنوبه سینش بچسبونه
نفسش
نگاهش
نوازشش
بهشت زیرپاهاشه
مجتبی احمدی
زمستان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
مهدی اخوان ثالث
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست ، مثل پدر نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل انسی نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
وقدش از درخت های خانه معمار هم بلند تر است
و از برادر سید جواد هم که رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود سید جواد هم که تمام اتاق های منزل ما از اوست نمی ترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و می تواند تمام حرف های سخت کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند
و می تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و می تواند از مغازه سید جواد ، هرچقدر که لازم دارد جنس نسیه بگیرد
و می تواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ .............چقدر روشنی خوب است
و من چقدر دلم می خواهد که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و من چقدر دلم می خواهد که روی چارچرخه یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ......چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است
چقدر باغ ملی رفتن خوب است
چقدر مزه پپسی خوب است
چقدر سینمای فردین خوب است
و من چقدر از همه چیزهای خوب خوشم می آید
و من چقدر دلم می خواهد گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم که در خیابانها گم می شوم
و چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمی شود
کاری نمی کند آن کسی که به خواب من آمده است زودتر بیاید
روز آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هایشان هم خونیست
و آب حوضهایشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید در خواب خواب ببیند
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش باماست در نفسش باماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیردرختهای کهنه یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ می شو د
بزرگتر می شود
کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می انداز د
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمره مریضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
درخت های دختر سید جواد را قسمت می کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام...........
فروغ فرخزاد
تو به رقص بادبادک میخندی
من به خندههای تو
میبینی
همیشه شادیِ ما به نخی بند است
.
.
.
شعر از دوست خوبم رضا جمالی حاجیانی
----------------------------------------------------------------------------------------------------
نفسم را تو میگیری به دوش
ردم کن از این گردنهها
که خارها
که پیچهای نفسگیر
شمارههای ناشناس
جهان را نا امن کردهاند...
.
.
.
نرگسِ خسروی
دوستت دارم
همان قدر که زمین گرد است
به وضوح ماه کامل
درآسمان بی ابر شبانه
به اندازه تمام ستارگان
دوستت دارم
ببخشید
درکلیشه دست و پا می زنم
زبانم به باتلاق لکنت افتاده
هر چند تو می گویی
که زبانم دراز است!
دوستت دارم و
رویَم نمی شود
هر چند تو می گویی
که رویَم زیاد است!
دوستت دارم و
حسودم
به تمام آدمهایی که هرروزمی بینندت
به خیابان انقلاب که دوستش داری
به بغل دستی هایت دراتوبوس
به سیگار که می بوسد لبهایت را گاهی
دوستت دارم
همین طور معمولی
که راه می روی ،که هستی
در خیابان
در مترو
در تاریکی سینما
در چیزی خوردن های با عجله
نه عجیب و غریب و ماورایی
ببخشید
اگر ساده دوستت دارم
اگر این شعر ساده است
اگر من ساده ام
اگر ابلهانه دستهایت را باور کردم
دوستت دارم و
زمین گرد است!
...................